من ناصر را از زمان دبیرستان می شناختم، دوست خوبی برای من بود، خانواده آنها چندان مذهبی نبود، و تمامی اعضای خانواده آنها نیز، آدم هایی عادی بودند. یادم است وقتی به خانه آنها می رفتم، خواهر ناصر، بدون حجاب از ما پذیرایی می کرد. همه آنها آدم های زحمت کش و دوست داشتنی بودند.
اما داستان برادر ناصر، که میثم نام داشت و دقیقا هم سن من بود، چیز دیگری بود. میثم فرزند نخاله خانواده بود.
تازه دوازده سالش بود که او را هنگام دزدی از یک طلافروشی گرفته بودند، پدر بیچاره اش مجبور شده بود ماشینش را بفروشد و به ماموران نیروی انتظامی رشوه بدهد، تا برایش پرونده درست نکنند و او را رها کنند. چند سال بعد هم از دست کارهای میثم، سکته کرد و مرد!
میثم، تازه شانزده ساله بود که بدون اطلاع به پدر و مادرش، ماشین آخرین مدلی خریده بود، خانه مجردی نیز داشت و خلاصه، پولدار محل، میثم بود.
هیچ کسی نمی دانست که او چه می کند و از چه طریقی پول در می آورد، اما می دانستیم که باید کار خلاف باشد، وگرنه چه دلیلی داشت که برای هر کسی یک داستانی سر هم کند و در مورد منبع درآمدش، به هر کسی یک چیزی بگوید؟!
من سه-چهار سالی بود که از آن محله رفته بودم، و یکبار که او اتفاقی ناصر را در توپخانه دیدم، از صورت غمگین و موهای سفید او شگفت زده شدم. دیگر بازار در حال تعطیل شدن بود، ناصر از مسیر من پرسید و یکبار مرا دعوت کرد که به خانه آنها بروم.
به او گفتم که فردا؛ عازم سفر هستم، باید زود به خانه بروم، ولی در مقابل اصرار او، نتوانستم تاب بیاورم، خصوصا وقتی بخشی از پیشنهاد او نوشیدن عرق سگی بود!
خانه آنها، همان خانه قدیمی بود، حتی جای گلدان ها نیز عوض نشده بود. هیچ کسی خانه آنها نبود، پدرش که فوت شده بود، مادرش نیز برای زیارت به مشهد رفته بود.
به یاد روزهای قدیم، روی زمین نشستیم، سه بسته بزرگ چیپس را داخل سینی بزرگ خالی کردیم، کالباس را در بشقابی دیگر گذاشتیم و نوشیدن را آغاز کردیم.
هنوز پیک چهارم و پنجم بودیم که صدای باز شدن در آپارتمان را شنیدم، و یک نفر با ریشی انبوه وارد اتاق شد، از چانه پهنش بود که او را شناختم، میثم بود.
از همان دور، به طرف من آمد و مرا در آغوش کشید، کتش را به روی مبل پرت کرد، از کمرش بی سیمی خارج کرد و روی میز کوبید و کنار ما بر زمین نشست و پرسید، چه کسی ساقی است؟!
من که به دلیل فعالیت های سیاسیم،از هر موجود ریشویی می ترسیدم، وقتی بی سیم را دیدم، مستی به یکباره از سرم پرید، احساس کردم گلویم خشک شده بود، اما تلاش می کردم که خودم را نبازم.
ناصر به طرف آشپزخانه رفت، و وقتی برگشت، لیوان شیشه ای دسته داری در دست او بود، کنار دست میثم روی زمین نشست، بطر عرق سگی را به دست گرگفت، لیوان را تا نصفه پر کرد و به طرف میثم هل داد، بعد گفت: «حاجی، کالباس می خوری یا چپیس؟»
اینکه می دیدم میثم را حاجی خطاب می کند، ترس مرا ده برابر کرد، فهمیدم که میثم در دستگاه های دولتی، کاره ای شده است و من باید مواظب باشم، و دستگاه بی سیمی که به کمر میثم چسبیده بود، نشان می داد او باید در بخش امنیتی رژیم کار کند.
لیوان من، لیوان بعدی بود که پر شد، اما من دیگر جرات نوشیدن نداشتم، می ترسیدم در حالت مستی، حرفی بزنم و میثم همان جا مرا دستگیر کند!
بطر عرق را به دست گرفتم و گفتم من دیگر ساقی هستم، و خلاصه مجلس بزن و طرب، ادامه یافت.
میثم مشغول بازی کردن با پیک سوم بود که رو به من کرد و گفت: «بی مرام نالوطی، سراغی از بچه محل ها نمی گیری، رفتی حاجی حاجی مکه!؟ ناکس، نگفتی دل ما تنگ می شود!؟»
من پیکم را بلند کردم، لبی تر کردم و گفتم: «زندگی سخت شده، کارم زیادم، اما قبول هم دارم، بی معرفتی کرده ام، باید می آمدم و سر می زدم»
میثم پرسید: «کجا کار می کنی؟» برایش توضیح دادم که در یک شرکت خصوصی مشغول به کار هستم. میثم گفت: «می خواهی بیایی پیش من؟» پرسیدم کجا؟
میثم پیکش را تا ته سر کشید و گفت: «شورای نگهبان!»
نفس در سینه ام حبس شده بود، میثمی که مشغول عرق خوردن با ما بود، در شورای نگهبان کار می کرد.
دست دراز کردم، لیوان میثم را برداشتم و اینبار، عمده برایش مقدار بیشتری عرق ریختم، بعد گفتم: «ناکس نالوطی، من که تو را می شناسم! کی تو مکه رفتی و حاجی شدی که ما خبر نداریم؟!»
میثم که مست شده بود، بالش پشت سرش را جا به جا کرد، بعد رو به ناصر کرد و گفت: ناصر، برایش بگو حاجیت چطوری حاجی شده است! برای لحظه ای دو برادر به یکدیگر نگاه کردند، و به ناگاه، قهقه ای مستانه سر دادند، قهقه ای از ته دل که کل خانه را به لرزه در می آورد...! من بی خبر از همه جا، آن دو را نگاه می کردم، و میثم که خنده اش ته کشیده بود، گفت: خودم برات می گم!
میثم داستانش را اینگونه آغاز کرد:
«جونم برات بگه، یادته دبیرستان می رفتیم، من همیشه وضعم توپ بود!؟ فکر می کردی از کجا پول در می آوردم؟! کار حاجیت، از همون موقع، زیر خاکی بود، تا اینکه دو سال پیش، برای پیدا کردن زیرخاکی، به یکی از روستاهای نزدیک دهات کرمان رفته بودم، همون موقع هم من ریش می گذاشتم، تا همه فکر کنند اطلاعاتی و سپاهی هستم و کسی مشکوک نشه و دنبال من بیاد.
چند شبی بود که روی یک محوطه کار می کردم، شب اولی که رفته بودم، با خودم دستگاه فلز یاب هم برده بودم، متوجه شده بودم که آنجا باید خبری باشد، چون فلزیاب، نشان می داد که زیر خاک یک چیزی است، اما کار زمین کندن من تمام نشده بود و چیزی پیدا نکرده بودم. ناچار شدم که کار را نیمه کاره رها کنم و فردا برگردم. فردا شب باز برگشتم، بیل و کلنگ را برداشتم و خلاصه مشغول کندن زمین شدم، تا اینکه وسط کار، به یک چیزی شبیه دخمه رسیدم، خلاصه کلنگ را گذاشتم کنار، و تیشه کوچک با بیلچه را برداشتم و مشغول کنار زدن خاک ها بودم، اما لعنتی باطری چراغ تمام شده بود، ماشین هم فاصله اش با من زیاد بود و نمی توانستم از نور آن استفاده کنم، کارم به مشکل خورده بود، می دانستم که باید همان شب، این کار را تمام کنم و هر چه بدست می آوردم، با خودم ببرم، چون می دانستم که دیگر نباید آن طرف ها پیدایم شود، وگرنه دهاتی ها مشکوک می شوند. لذا فکری به ذهنم رسید، رفتم و از توی ماشی منور جنگی که از مولوی خریده بودم را با خودم آوردم و خلاصه روشنش کردم. فکر می کردم اگر منور را روی زمین نگه دارم، دیگر کسی از دور نمی بیند، اما لعنتی منور، مثل فشفشه به سمت آسمان رفت و در آنجا منفجر شد و نورش، تمام منطقه را روشن کرد.
چهار تا فحش به کارخانه های ساخت منور دادم، سریع آجرهای روی دخمه را کنار زدم و دخمه را باز کردم که یک بوی گند، فضا را فرا گرفت. دستمالی را جلوی دهانم گرفتم و شروع کردم به جستجو، جز چند تا تکه استخوان و یک شمشیر زنگ زده، هیچ چیزی در انجا نبود، یکی از استخوان ها را برداشتم و نگاه کردم، استخوان خیلی بزرگی بود، مشخص بود که مال پای خر یا اسب است. از روی شکل قبر، مشخص بود که شاید صد یا دویست سال ازش گذشته باشد، اما خیلی قدیمی نبود.
وقتی دیدم آنجا چیز به درد بخوری وجود ندارد، به خودم فحش دادم که چند شب است وقتم را تلف این خراب شده کردم، چیزهایم را جمع کردم ، شمشیر زنگ زده را زیر بغل زدم که بروم، دیدم از چند صد متری، نوری دارد به سمت من می آید، خوب که نگاه کردم، دیدم ده-پانزده تا دهاتی، به سمت من در حال حرکت هستند، و آنها نزدیکتر از خود من به ماشینم هستند و دیگر نمی توانستم به سمت ماشین فرار کنم، می دانستم که اگر گیر دهاتی ها بیافتم، کتک مفصلی می خورم، و خلاصه از ترس، توی شلوارم شاشیده بودم که ناگهان فکری به ذهنم رسید.
آن شمشیر و آن پوکه منور را به داخل دخمه انداختم که کسی نبیند، بعد فوری به حالت سجده روی زمین افتادم و شروع کردم با صدای بلند، همین چیزهایی که در قران به ما یاد دادند را خودنم. مثل سگ ترسیده بودم، آنقدر وحشت کرده بودم که از ترس خودم هم به گریه افتاده بودم، اشکم روان بود که دهاتی ها، درحالی که بیلشان را در هوا تکان می دادند، دور من حلقه زدند. اما وقتی مرا در حال سجده دیدند و صدای گریه مرا شنیدند، هیچ کدام جلو نیامدند، در حالی که سرم بر سجده بود و داشتم گریه می کردم، قسمت های بعدی داستانم را شکل دادم، سرم را از سجده بلند کردم، رو به دهاتی ها گفتم، کدام یکی از شما ها سید است؟!
مرد پیری با کمری خمیده، با لهجه محلی گفت که من سیدم، چه می گویی؟
گفتم حاجی، وضو داری؟ گفت نه! گفتم وضو بگیر و بیا نزدیک، اینجا امازاده است، بعد رو به دهاتی ها کردم و گفت: هر کسی وضو ندارد، عقب بایستاد، اینجا متبرک است.
یکی از دهاتی ها، صدایش را بلند کردو گفت: تو چه می گویی؟ دیوانه ای؟!
صدایم را بلند کردم، گفتم تو اگر دین و ایمون نداری، نداشته باش، لااقل به اعتقادات بقیه احترام بگذار، مولایم به خواب من آمد و گفت به اینجا بیا، جنازه متبرک عمویم را درآور و بر سر قبرش ضریح کار بگذار. وگرنه من از کجا می دانستم که اینجا، بقه متبرک است؟ و با دستانم، به دخمه ای که پیدا کرده بودم، اشاره کردم. بعد با دو دست بر سر خودم زدم و گفتم به قربان بدن پاره پاره مولایم بشوم، وقتی خواستم ببینم اینجا جنازه است یا نه، نوری تمامی آسمان را فرا گرفت.
اینجای کار، واقعا حق با من بود، چون منور جنگی که من زده بودم، شش تا ده آنورتر را هم روشن کرده بود...!
یکی از دهاتی ها با تعجب گفت: پس این نوری که آسمان را نورانی کرد، مال این بقعه بود؟ در حالی که می گریستم، سرم را به نشانه تایید، تکان دادم.
با صدای گریه من، دهاتی ها نیز شروع کردند به گریه، صدای فریاد و یا الله آنها، همه جرا فرا گرفته بود.
پیرمردی که همان اول کار گفته بود من سید هستم، با صدایی گریان گفت: «قربانت بروم، با چی وضو بگیرم، اینجا که آب نیست؟!» من گفتم حاجی، تیمم کن.
پنج دقیقه ای بود که دهاتی ها به طرف من آمده بودند و من شروع کرده بودم به فیلم بازی کردن، اما آنچنان کارم را خوب انجام دادم که همه انها مشغول گریه بودند...!
حالا مشکل اینجا بود که پیرمرد فضول، می خواست دروغ قبر را ببید و من می دانستم که اینبار اگر در دخمه باز شود، دیگر از نور منور خبری نیست و دست من رو می شود، لذا مخالفت کردم و گفتم: آقا امام زمان که به خواب من
آمد، به من دستور داد که نگذارم جنازه مطهر، در دید باشد، خلاف دین مقدس است...!
خلاصه به کمک پیرمرد، شروع کردم به ریختن خاک بر سر قبر...!
خلاصه مطلب اینکه در عرض دو ساعت، آنجا پر بود از آدم هایی که گریه می کردند و مشغول خواندن قران و دعا بودند، از همان ده و دهات اطراف، چند آخوند به آنجا آمده بودندو همه مشغول گریه بودند.
تقریبا صبح شده بود که ماشین نیروی انتظامی هم سر و کله اش پیدا شد، با خودم گفتم الان است که گند کار بالا بیاید و به جرم حفاری غیر مجاز، مرا به زندان بیاندازند...! اما وقتی ماشین نیروی انتظامی نزدیک شد، متوجه شدم که پشت سرش، یک ماشین مدل بالا است. از ماشین پلیس، یک سروان با یک من ریش پیاده شد، و به طرف آن ماشین مدل بالا دوید، و درب ماشین را برای یک آخوند پیر باز کرد...! بعدها فهیمدم این آخوند، نماینده خامنه ای در استان کرمان است!
آخوند به طرف من آمد، مرا در آغوش کشید، و از من پرسید: تو از کجا می دانستی اینجا امامزاده دفن شده!؟
اینجا بود که داستان هایی که در مدرسه به کله ما فرو می کردند، به کمک من آمد. در مدرسه به ما گفته بودند که اگر کسی، چهل شب چهارشنبه به مسجد جمکران برود و آنجا نماز بخواند، شب چهلم، امام زمان را می بیند! و من که در این چند ساعت، جواب های لازمه را آماده کرده بودم، بدون لحظه ای تامل، دست آخوند را گرفتم و گفتم حاج آقا، باید به خودت محرمانه بگویم. او را به گوشته ای بردم و گفتم: من برای دیدن آقا امام زمان، چهل شب چهارشنبه، به مسجد جمکران رفتم، بار چهلم، نزدیک مسجد بود که خوابم گرفت. با اینکه شب قبلش خوب خوابیده بودم و سابقه نداشت اینطوری خوابم بگیرد، ماشین را به کناری کشیدم و با خودم گفتم، بگذار همین جا پنج دقیقه بخوابم. ماشین را به کنار اتوبان پارک کردم، شیشه را برای هوای تازه پایین کشیدم که احساس کردم کسی صدایم می کند، هر چه اطراف را نگاه کردم، کسی را ندیدم، اما صدا را می شنیدم، صدا از کنار اتوبان و از داخل بیابان اطراف می آمد، بی اختیار به طرف صدا رفتم که پایم پیچ خورد و زمین خوردم، خواستم بلند شوم، دیدم یک اسب سفید، کنار من ایستاده، سرم را که بالا کردم، دیدم یک سید نورانی روی اسب نشسته است، بی اختیار سلام دادم، و او گفت سلام بر تو مثیم بن علی بن احمد بن اصغر بن رضا بن حسین و تا ده تا پشت مرا به اسم کوچک، گفت. من فقط اسم پدر بزرگ پدر بزرگ خودم را می دانستم،اما او اسم همه را می دانست. هر کاری می کردم که از زمین بلند شوم، نمی توانستم، پایم یاری نمی کرد...!
آن سید گفت: میثم، خواسته ات را بگو، چه می خواستی که هر چهارشنبه به مسجدم می آمدی؟! من فهمیدم که آن سید، آقایم امام زمان است. گریه ام گرفته بود، گفتم آقا، تو که می دانی من چه از تو می خواهم، خواسته ام را می دانی، بگذار من در رکابت باشم، من هیچ چیزی جز این در دنیا نمی خواهم، من می خواهم خدمتگذاریت کنم...، دیگر گریه امانم را نمی داد، و به هق هق افتاده بودم.
آقا امام زمان گفت دستی بر سرم کشید، از بدنه اسبش، یک مشک آب آورد و به من قلپی آب داد، بعد گفت: می خواهی به من خدمت کنی، برو در کرمان، یکی از عموهای من، در جایی دفن است، باید جنازه اش را بیرون بیاوری، بر روی قبرش، ضریح بگذاری، این کاری است که می خواهم انجام بدهی.
من پرسیدم، آقای من، نشانی و آدرس آن مزار را به من بده، او به من گفت: پشت ماشینت بنشین، فرمان را رها کن، خود ماشین تو را به آنجا خواهد برد.
بعد بر روی اسبش سوار شد، و گفت: میثم، شفاعت پدرت را کردم، او جایش خوب است، تو هم راه او را برو، در این مورد هم تا می توانی به کسی چیزی نگو، مگر آنکه آن شخص مورد اعتمادت باشد، بعد آقا امام زمان، اسبش را هی کرد و رفت.
وقتی که او رفت، من تا صبح همان جا نماز خواندم، و بعد پشت ماشین نشسته ام، به لطف خدا، یک هفته است که هنوز نخوابیده ام، خوابم هم نمی آید. یک هفته تمامی ماشین را راندم تا به اینجا رسیده ام و ایینجا را کشف کردم، به هیچ کسی هم چیزی نگفتم، چون آقا و سیدم، مولایم امام زمان چنین دستوری نداده بود...!
بعد برایش توضیح دادم که وقتی در دخمه را باز کردم، یک نوری تمامی آسمان را گرفت، یک بوی خوشی در فضا پیچید، و خلاصه فضا حسابی نورانی و روحانی شد...!
داستان من تمام نشده بود که آقای آیت الله، بر پای من افتاد و شروع کرد به ماچ کردم پای من، دهاتی بیچاره که این را دیدند، آنها هم شروع کردند به گریه کردن با صدای بلند...!خلاصه یک مجلس روحانی راه افتاده بود که بیا و ببین، وتنها خود من می دانستم که چقدر همه چیز آن بر دروغ بنا شده است...! تنها ترس من این بود که کسی ماشین مرا بازرسی کند و بگوید کره بز، امام زمان به تو گفته دستگاه فلزیاب بیاوری؟!
در عرض چند روز، مسجد بزرگ و یک ضریح گنده بر روی قبر دخمه ای که من کشف کرده بود، کار گذاشتند و من هم، با ماشین تشریفات و به همراه بادی گارد، به تهران فرستاده شدم...! وارد شهر که شدیم، ماشین گارد، روی سقفش چراغ گردان گذاشت و مرا مستقیم، به دفتر یکی از اعضای شورای نگهیان برد.
خلاصه کلام اینکه، من برای خودم تبدیل به یک فرد کاملا مقدسی شده بودم، هر کدام از ملاها، به نزد من می آمد و از من پرسید که چطور امام زاده را کشف کرده ای؟!
من به نماینده ولی فقیه در استان کرمان، گفته بودم که امام زمان، به من گفته که درباره دیدار با او، جز به افراد مورد اعتماد، به کسی چیزی نگویم. لذا وقتی آخوندها از من می پرسیدند که چطور جای امامزاده را کشف کرده ام، اگر او آخوند رده بالایی بود و من می دیدم که بعدا ممکن است به کارم بیاید، برایش داستان زیارت امام زمان را تعریف می کردم، اگر می دیدم که خیلی سمت بدردبخوری ندارد، می گفتم اجازه ندارم در اینباره چیزی بگویم.
خلاصه بعد از دو روز، مرا به پیش خامنه ای بردند، او به من گفت که برایم تعریف کن چطور فهمیدی آنجا امام زاده است؟! و من داستان خودم را برایش گفتم.
بعد مرا به اتوبان قم بردند و از من پرسیدند کجا امام زمان را دیده ای، من هم یک جایی را الکی انتخاب کردم و گفتم اینجا! الان دارند آنجا یک مسجد بزرگ می سازند، به عنوان قدمگاه امام زمان!
هفته بعدش، تور دوره ای قم شروع شده بود، و مرا به نزد مراجع قم می بردند...! وقتی خانه آیت الله مصباح یزدی رفتم، جلوی درب خانه، به استقبال من آمده بود. برایش تعریف کردم چطور امام زمان را دیده ام، و وقتی حرف های من تمام شد، از من پرسید: آقا میثم، شما مجردی یا متاهل؟!
من گفتم مجردم، و او پیشنهاد کرد دخترش را عقد کنم، خلاصه کلام اینکه، فوری دخترش را صدا کرد و خودش هم خطبه عقد را خواند، وقتی من با او خانم در اتاق تنها شدم، با خودم گفتم واقعا این زیارت امام زمان، چه سعادتی است، من سه روز قبل گفتم امام زمان را دیده ام، الان با دختر حضرت آیت الله در یک اتاقم...!
بعد از چند روز دیدم که کارچاق کنی و سمت دولتی، پول بیشتری از قاچاق جنس عتیقه دارد، لذا زدیم به کار دولتی. الان رسما در شورای نگهبان کار می کنم و رییس حراست آنجا هستم، اما هر جا کار داشته باشی، به شرطی که پول خوبی درش باشد، ما در خدمتیم!
اگر خواستی برج بسازی، به حاجیت بگو، برایت سه سوته بدون عوارض و مالیات، مجوز می گیرد، اما درصد می گیرم، اگر خواستی مجوز معدن بگیری، باز کارت را راه می اندازم، اگر خواستی نفت ایران را زیر قیمت بخری، باز حاجیت چاره کار است...! اگر یکی از دوستات را به جرم قاچاق مواد مخدر گرفتند و در آستانه اعدام است، باز چاره ات دست حاجیت است، چند تا ملک به نام من کنید، من طرف را یک شبه آزادش می کنم....!
پی نوشت:
یک- تا جایی که می دانم یکی از این مداحان (خصی به نام سیب سرخی)، گویا کارش حفاری غیر مجاز بوده، و بعد که دستگیر می شود، ادعا می کند که برای یافتن امام زاده آمده است...! این داستان، بر اساس آن شخصیت نوشته شده است.
دو-بنا به گزارش اداره اوقاف رژیم، در ایران ده ها هزار امامزاده وجود دارد، و من همیشه به این فکر کرده ام که آیا امامان ما، از طریق گرده افشانی (!)تولید مثل کرده اند که اینقدر امام زاده داریم؟!
این هم یک امامزاده سیار:
مجموعه ای از داستان هاییی که برای این وبلاگ نوشته ام: /---------/مجموعه ای از داستان های کوتاه
نوشته دیگر دیروز این وبلاگ:
/----------/خامنه ای: جلوی اینها را بگیرید، امروز به دکترای حسن روحانی گیر می دهند، فردا به مرجعیت و آیت الله بودن من گیر می دهند!
/---------/نیازی نیست نابغه باشی تا دریابی که اعتبار مدرک دکترای حسن روحانی، به اندازه شرافت خامنه ای است...!
/-------------/آوخ که با این درد چه کنم؟!/ هم میهنم! همین روحانی، سد خاتمی بود برای اصلاحات؛ به امید کدام اصلاحات به او رای دادید؟!
/---------/نیازی نیست نابغه باشی تا دریابی که اعتبار مدرک دکترای حسن روحانی، به اندازه شرافت خامنه ای است...!
/-------------/آوخ که با این درد چه کنم؟!/ هم میهنم! همین روحانی، سد خاتمی بود برای اصلاحات؛ به امید کدام اصلاحات به او رای دادید؟!
/-------/خامنه ای، برنده اصلی انتخابات!/ روحانی، تک خالی بود که خامنه ای بر زمین کوبید!
/--------/سند دروغگویی / تفاوت عوضعلی کردان و حسن روحانی در چیست؟!
/----------/ این که بغل دست روحانی نشسته، فلاحیان نیست؛ انشاالله یک گربه ملوس است...!/
/--------/سند دروغگویی / تفاوت عوضعلی کردان و حسن روحانی در چیست؟!
/----------/ این که بغل دست روحانی نشسته، فلاحیان نیست؛ انشاالله یک گربه ملوس است...!/