ساعت ده صبح است که کلاهم را بر سر می گذارم، به طرف در ورودی راه می افتم تا برای یک جلسه، به مرکز شهر بروم، به ناگاه یادم می آید که باید زباله ها را بیرون بگذارم. دیگر نه وقتش را دارم و نه حوصله اش را که کفش هایم را در آورم. با همان کفش به سمت آشپزخانه می روم، که چشمم به قوطی خالی کنسرو ماهی می افتد.
در حالی که قوطی کنسرو را توی پلاستیک می اندازم، به خودم قول می دهم که: «امشب نه پیتزا می خورم، و نه غذای کنسروی و نه غذای تک-او-وی. امشب خودم آشپزی می کنم، و یک غذای درست و حسابی می خورم.»
از فکر غذای درست و حسابی است که احساس می کنم گرسنه ام، از یخچال چند برگ کاهو بر می دارم، و در حالی که کاهو می خورم و به سمت در ورودی حرکت می کنم، به خودم می گویم: «این هم نهار امروز، ولی شام درست و حسابی می خورم.»
ساعت هفت بعد از ظهر است، و من سوار مترو، در مسیر خانه هستم. احساس گرسنگی می کنم و یک دفعه یادم می افتد که به خودم قول داده ام، قول داده ام که غذای درست و حسابی بخورم.
با خودم می اندیشم، کدام غذا در دایره غذای درست و حسابی می گنجد؟! بعد از کمی فکر، می بینم که چلوگوشت، بهترین گزینه است.
یک ایستگاه زودتر پیاده می شوم، و به سمت مغازه ایرانی حرکت می کنم، و سر راه، به سمت قصابی پاکستانی همیشگی می روم.
وارد مغازه می شوم، صبر می کنم تا نوبتم شوم، و به آقاق قصاب می گویم: «سلام العلیکم برادر!»
هر بار که از این مغازه گوشت می خرم، همین را می گویم و هر بار هم توی دلم کلی می خندم، که اگر این بداند من آتیست هستم، توی گوشت چرخ کرده، مرگ موش خواهد ریخت و به من تحویل می دهد!
نیم کیلو گوشت گردن با استخوان می گیرم، و به سمت مغازه ایرانی حرکت می کنم تا دارچین، و «برنج خوب» بخرم.
در همین فاصله چند متر، باران شدیدی می گیرد، جلوی مغازه ایرانی که می رسم، احساس می کنم در خیابان های رشت هستم، باران گرفته و بعد من وارد مغازه می شوم..، از همین تصور ساده و خیال کوچک، در دلم احساس شادی می کنم.
لبخند می زنم و وارد مغازه می شوم و دخترکی بیست و چند ساله، با موی مشکی و بلند، در حالی که پیش بند بلند سبزی بر تن دارد و پشت دخل ایستاده، به فارسی خوش آمد می گوید.
عینکم که در اثر بارش خیس خیس است، و آنورش دیگر مشخص نیست را در می اورم و در جیب پالتویم می گذارم.
هر بار به این مغازه ایرانی می روم، دچار بحران روحی می شوم، از چند جهت، اول خاطرات ایران زنده می شوم، دوم اینکه کلی تنقلات و شیرینی و پفک می خرم و خلاصه سر اینکه کدام را اول بخورم، دچار «خود درگیری مفرط» می شوم...!
موقع برداشتن دارچین، یادم می آید که فلفل سیاه نیز تمام شده و ندارم، به دقت نگاه می کنم تا فلفل سیاه را پیدا کنم که در ردیف بالای قفسه، یک بسته می بینم که محتویات آن سیاه رنگ است و با آنکه عینک به چشم ندارم، می بینم که روی آن کلمه «بلک» نوشته شده است، به خودم می گویم لابد فلفل سیاه است دیگر، و دو بسته بزرگ از آنرا بر می دارم و داخل سبد خرید می اندازم، و بعد به طرف دخل حرکت می کنم تا پول خرید را بدهم و به خانه بروم.
سبد را جلوی خانم فروشنده می گذارم، و او شروع می کند به حساب کردن، و من مشغول می شوم به مرتب کردن کیف پولم. یک لحظه سرم را بالا می کنم و می بینم خانم فروشنده، بسته فلفل در دستش است، و خیره مرا نگاه می کند، چشم-تو-چشم که می شویم، لبخندی می زند، سرش را پایین می اندازد و مشغول می شوم به حساب کردن بقیه کالاهایی که من خریده ام.
بی اختیار به دستش نگاه می کنم تا ببینم که حلقه ای دستش هست یا نه! سرم پایین است و سعی می کنم بدون اینکه جلب توجه کنم، به دستانش نگاه کنم، و می بینم حلقه ای به دست ندارد.
یک دفعه درب مغازه باز می شود، و زن و شوهری خندان، وارد می شوند، پول را پرداخت می کنم، و به سمت خانه راه می افتم. در طی راه، باز باران می گیرد، و من به صورت آن خانم نگاه می کنم، به اینکه وقتی می خندید، روی لپ های او گود می افتاد.
به خانه می رسم و شروع می کنم به درست کردن چلوگوشت. دو قابلمه، یکی چلو و دیگری حاوی گوشت پخته شده، روی اجاق گاز است و دیگر تقریبا غذا حاضر است.
به گوشت، نمک را می زنم، فلفل و آبلیموی «یک و یک» را که امشب خریده ام نیز از میان خریدها، پیدا می کنم و آنها را باز می کنم و به آب گوشت، اضافه می کنم و می گذارم «جوش» آخر را بزند و شروع می کنم به چیدن میز.
برنج را در «دیس می کشم»، روی آن کره می گذارم و به روی میز می گذارم، و برای بردن گوشت پخته شده به آشپزخانه باز می گردم، که ناگاه بسته فلفل کنار بطر آبلیمو، روی کابینت نظرم را جلب می کند.
اینبار عینک بر چشم دارم، و از همان دور می بینم که هر چند روی این بسته، کلمه «بلک=فلفل» نوشته شده، اما این فلفل سیاه نیست! بلکه «حنای سیاه» است...!
تازه دو زاریم می افتد که چرا آن خانم فروشنده، اینطوری به من خیره شده بود، او داشته موهای مرا نگاه می کرده، موهایی که یک طرف آن جو گندمی است... و لابد فکر می کرده من این حنای سیاه را برای رنگ کردن موهایم لازم دارم!
با صدای بلند می خندم و به طرف قابلمه محتوی گوشت می روم، می دانم که دیگر قابل خوردن نیست، و شعله گاز زیر آنرا خاموش می کنم.
به سمت کابینت می روم، یک کنسرو ماهی بر می دارم، و با خود می اندیشم، لااقل امشب علاوه بر کنسرو، برنج هم دارم..!
این هم تصویر آب گوشت مذکور، با مقداری ادویه و حنا...!
مطالب گذشته: